و نحن اقرب الیه من حبل الورید...
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است .
چون سخن به اینجا رسید بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.
کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
بهلول رو به او نموده و گفت:
از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:
همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق
خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت
By Ashoora.ir & Night Skin